نصیحت نامه
نوشته های خودم
 
یک شنبه 16 فروردين 1394برچسب:, :: 1:40 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان
((من و گربه و وافور)) صبح يكي از روزهاي تابستان با خوشحالي زايدالوصفي از خواب بيدار شدم و من كه هميشه ي خدا به زور داد و فرياد و دامب و دامب نقاره از خواب بيدار مي شدم آن روز به مجرد اين كه فهميدم صبح شده مثل فنر از جا پريدم ، نگاهي به حياط انداختم ، وقتي دوچرخه را كنار ديوار ديدم ، آمدم و بعد از سلام كردن ، دست و صورت نشسته كنار منقل پهلوي آقام نشستم ، آقام كه از نوع بيدار شدن من فهميده بود قضيه اي در كار است گفت :‌ حاج آقو صُب به خير چه خبر شده صُب به ئي زودي بيدار شدي تازه آفتاب كف حياط پهن شده . و من درحالي كه خودم را مي خاراندم ،‌ گفتم داداش حبيب مي خواد امروز منه ببره چرخ سواري و آقام كه مي خواست براي من چاي بريزد گفت :‌ پوشو برو دسّ و صورتته بوشور ،‌ بيو بيشين ،‌صُبونه بوخور . صبحانه را كه عبارت بود از يك تيكه نان سنگك شب مانده و يك استكان چايي خورده و نخورده پريدم توي حياط و به طرف دوچرخه رفتم ،‌ دو چرخه اي كه داداش حبيب خريده بود مثل اكثر دوچرخه هاي آن زمان هم زنگ داشت و هم شماره و هم قفل مخصوصي كه زبانه ي آن وارد چرخ عقب مي شد و اجازه نمي داد چرخ حركت كند ، شماره ي دوچرخه يك صفحه ي بيضي شكل بود كه رنگ سفيد داشت و روي آن با خط مشكي چند تا عدد نوشته شده بود و درست زير زين دوچرخه بالاي چرخ عقب نصب شده ، طوري كه حدود چهار پنج سانت از هرطرف بيرون زده بود . نزديك دوچرخه كه رسيدم داداش حبيب داد زد : - جعفر دس نزنيا ميوفته روت . . . من هم شنيده و نشنيده پارچه اي را كه زير زين دوچرخه جاسازي شده بود برداشته و شروع كردم به تميز كردن دوچرخه و همين طور كه كنار چرخ عقب نشسته بودم و داشتم طوقه ي برّاق دوچرخه را پاك مي كردم ، ناگهان دوچرخه حرکتی کرد و روي من افتاد و قسمت بيضي شكل شماره ي آن نشست توي سرم كه جيغ و گريه ي من و فرياد مادر و خوني كه از سر من بيرون مي زد همه را دستپاچه كرده بود . بلافاصله پارچه اي آوردند و با آن محكم روي زخم را گرفته ، با پيشنهاد آقام مرا به داروخانه ي وزيري كه درست سر كوچه بود بردند ،‌ آقاي وزيري كه مرد چاق و تر و تميزي بود و موهاي سرش نیز كاملاً ريخته بود نگاهي به سر من انداخت و گفت : ما كاري نمي تونيم انجام بديم سرش شكافته بايد ببريدش بيمارستان ،‌ سرش بخيه بشه . اسم بيمارستان رعشه بر اندام من انداخت و به خصوص کلمه ی بخیه چنان ترسی را به جان من انداخت که با همه ی وجود فریاد کشیدم نه من نمی خوام من بیمارستان نمی رم چون اسم بيمارستان و اسم دكتر هميشه با درد تزريق آمپول تداعي مي شد، هيچ بچه اي نبود كه از آمپول نترسد ، چه رسد به بیمارستان ، مرا به خانه آوردند و يادم نيست چه كسي پيشنهاد گذاشتن كِنَتره (تارعنكبوت ) را داد ،‌ فكر كنم بي بي اين پيشنهاد را داد ،‌ بي بي مادر بزرگ مادري من بود و باوجود اين كه اين اواخر نابينا شده بود از حافظه ي قوي و خوبي بر خوردار بود طوري كه تمام ديوان حافظ را از حفظ داشت و يك تنه حاضر بود با سه چهار نفر مشاعره كند و معمولاً هم برنده مي شد ، اين پيشنهاد موجب آرامش من شد ،‌ چون به زعم من از بيمارستان رفتن خيلي بهتر بود ،‌ به هر شكل مقداري كِنَتره از كنار ديوارهاي سياه و كثيف مطبخ جمع آوري كرده به صورت لوله اي در آوردند و در شكاف سر من قرار دادند و با گذاشتن يك تكه پنبه ي بزرگ و بستن آن با يك دستمال كه تا زير چانه ي من آمده بود خون بند آمد ، حالا قضيه ي بهداشتي آن بماند كه چطور يك زخم باز با يك مجموعه ی ميكرب آلوده نشد اين هم به حساب مسائلي گذاشته مي شود كه هنوز دليلي براي آن وجود ندارد . . . ! من كه از شدت ضربه و خون ريزي و مسائل جانبي آن گيج و منگ بودم و نمي توانستم حركت كنم اجباراً كنار دست آقام پهلوي منقل نشستم و آقام كه معلوم بود دلش به حال من سوخته ، همچنان كه مشغول چسباندن ترياك روي حقه ي وافور بود داشت با من حرف مي زد . . . . بو و و خوب مي شي ، مي گن فلاني چاقو خورد تو كومش همه ي دل و روده ش ريخت بيرون ، با دس دل و روده شه برگردوند سرجاش ، با شال كومشه بس و دس كرد به چاقو افتاد دمبال كسي كه زده بودش ، حالو سر تو كه چيزيش نشده بووو. در همين ميان مادر كه مي خواست نهار ظهر درست كند چند تا تكه ي گوشت را كه شسته بود داخل يك كاسه ، گذاشت كنار دست آقام و گفت :‌آ. . قو والّو حواست باشه گربو نيات سراغش تا من بيام . توي خونه ي ما كه در واقع خونه ي ميزدايي سيد علي آقا بود گربه ي سياهي هميشه بين اتاق ها و حياط مي گشت و ميو ميو كنان غذايي طلب مي كرد و هركسي هم تكه ي ناني و يا خوراك به درد نخوري كه داشت جلو اين گربه مي انداخت ، رفت و آمد اين گربه تقريباً آزادانه بود و به خاطر همين موضوع ، اهالي خانه نیز حواسشان به مواد غذايي خودشان بود كه توسط اين گربه به يغما برده نشود و آن روز مادر سفارش مؤكدي كرد و كاسه ي گوشت را كنار دست آقام گذاشت و رفت و در همين زمان كه آقام مشغول كشيدن ترياك و صحبت كردن با من بود يك دفعه گربه به طرف كاسه حمله برد و يك تكه گوشت را به دندان گرفت كه آقام زود متوجه شد و با دست چپ گوشت را گرفت ،‌يك سر گوشت توي دهن گربه بود و يك سر ديگرش دست آقام و هرچه آقام گوشت را مي كشيد و به چپ و راست تكان مي داد و پيشت پيشت مي كرد گربه دست بردار نبود و گوشت را ول نمي كرد کشمکش بین آقام و گربه و این که آقام دائم به گربه می گفت پدرسگ مرا به خنده انداخته بود ، تا اين كه آقام با عصبانيت وافور را كه در دست راستش بود با شدت طوری توي سر گربه کوبید كه حقه ي وافور شكست و گربه ی بدبخت هم گوشت را رها كرد و با ناله اي گريخت ، ‌آقام كه حسابي كفرش درآمده بود با گفتن لا اله الاالله و چند تا بد و بيراه به گربه و گوشت و روزگار با حسرت نگاهي به حقه ي شكسته ي وافور كرد و وقتي متوجه شد که دیگر كار از كار گذشته وعيش دارد منقص مي شود مرا با سر شكسته به دنبال خريد حقه ي وافور فرستاد و من هم با اكراه و با قيافه ي مضحكي كه داشتم از خانه بيرون رفتم .
پنج شنبه 19 دی 1392برچسب:, :: 12:27 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

سلام به علت دیر کرد در بروز رسانی عذر خواهی می کنم فعلا این

شعر را داشته باشید تا بعد .

چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست

عالم همه آیات خدا هست و خدا نیست

ما پرتو حقیم نه اوییم و هم اوببم

چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست

 

شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 20:5 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

((ماجراي عينكم))

كلاس هفتم بودم و در دبيرستان نمازي شيراز درس مي خواندم ،‌از حياط آجري وكوچك دبستان ((پهلوي)) با آن دالان تنگ و تاريك و كلاس هاي شلوغ و كثيف وارد محيطي شده بودم كه برايم بسيار جالب بود ، در اين جا حياط وسيع آسفالت با دو زمين واليبال و يك زمين بسكتبال ،‌كلاس هاي وسيع و ميز و نيمكت هاي تر و تميزتر ، نحوه ي برخورد مدير و ناظم با دانش آموزان و خلاصه تغير مكان موجب شده بود تا احساس غرور كنم و به خودم ببالم كه در يك چنين دبيرستاني درس مي خوانم ، احساس مي كردم كه آدم خيلي مهمي شده ام ، بخصوص كه دبير ادبيات به من احترام زيادي مي گذاشت ،‌ من هم كه با پشت سر گذاشتن دوران كودكي وارد مرحله ي بلوغ شده و كاملاً احساساتي بودم و با خواندن شعر ها و داستان هاي مختلف كمي به خود و احساساتم تسكين مي دادم ، به رشته ي ادبيات علاقمند شده و نمرات خوبي را از اين درس مي گرفتم و طبيعي بود كه هم روزهايي را كه زنگ ادببات داشتيم بيشتر دوست بدارم و هم دبير اين رشته را ،‌ دبير ادبيات نيز كه علاقمندي من را به اين رشته مي ديد ، بيشتر مرا راهنمايي مي كرد و به من بيشتر بها مي داد و ضمن اين كه كتاب هايــــي را كه به درد من مي خوردند معرفي مي كرد گاهي نيز بعضي از اين كتاب ها را سر كلاس مي آورد و  مرا  وادار به خواندن بعضي از قسمت هاي آن براي بچه ها مي كرد ، از جمله ي اين كتاب ها ،‌كتابي بود از مرحوم رسول پرويزي به نام شلوار هاي وصله دار كه شامل چندين داستان كوتاه بود ،‌آن روز دبير ادبيات يكي از اين داستان ها را انتخاب كرد و به من گفت كه آن را سر كلاس براي بچه ها بخوانم ،‌كتاب را گرفته پشت به تخته سياه ايستادم ، سينه را صاف كرده و براي اين كه ادب را نيز رعايت كرده باشم با گفتن كلمه ي با اجازه شروع كردم به خواندن :  ماجراي . . . . . نه بهتر است اول ماجراي ضعف چشم هايم را بگويم . مدت ها بود كـــــه احساس مي كردم چشم هايم كلمات و شكل ها را روي تخته سیاه كلاس درست تشخيص نمي دهد ، با در ميان گذاشتن اين موضوع با خانواده مرا جهت معاينه به مطب چشم پزشك بردند و ايشان پس از معاينات و آزمايش چشم چپ و راست با علامت هايي كه روي ديوار بودميزان ضعف چشم هاي مرا تشخيص داده و يك نسخه ي تهيه ي عينك به من داد،‌ وقتي متوجه شدم كه عينكي شده ام دود از كله ام برخاست ،‌ چون مي دانستم كه در ميان بچه ها ي فك و فاميل به خصوص بچه هاي دبيرستان چه مصيبتي را بايد تحمل كنم و چگونه بايد زهر متلك ها و مسخره شدن ها را به جان بخرم ، چون آن روزها مثل امروز عينك زدن امري طبيعي و عادي نبود و بچه ها عادت داشتند بچه هاي ديگر را كه عينك مي زدند با لفظ عينكي ،‌ عينكي مسخره کنند ،‌ ولي بالاخره من مجبور بودم كه عينك بزنم چون گاهي اوقات يا بهتر بگويم بيشتر اوقات كلمات روي تخته ي سياه را نمي ديدم و حتي گاه نيز اتفاق  مي افتاد كه دوستان و هم كلاسي ها را در خيابان و يا حياط مدرسه تشخيص ندهم . به هر شكل وقتي در مغازه ي عينك فروشي براي امتحان عينك هاي بدون شيشه را روي چشم مي گذاشتم حال عجيبي داشتم ، آقاي عينك ساز هم دائم مي گفت : تو آينه نگاه كن ببين خوبه من هم مثل آدم هاي خجالتي اول روم نمي شد تو آينه نگاه كنم ولي فرام اول و دوم را كه آزمايش كردم ، ديگه يك كم دقت مي كردم كه عينك به صورتم بياد بلاخره عينك مورد نظر پيدا شد و قرار شد آقاي عينك ساز ، شيشه را روي فرام انتخاب شده قرار داده و دو روز بعد براي گرفتن آن بروم .

 روز تحويل عينك ، به عينك سازي مراجعه و عينك را تحويل گرفته و در مغازه به چشم زدم ، دنيا پيش چشمم روشن شد ولي يك سرگيجه ي خفيفي را احساس مي كردم ،‌ ضمن اين كه كف مغازه را كه نگاه مي كردم به نظرم مواج مي آمد و فاصله ها را هم درست تشخيص نمي دادم ،‌ هي عينك را بر مي داشتم و دوباره به چشم ميگذاشتم و با اين كار چشمان بدون عينك خود را با عينك آزمايش    مي كردم ، عينك را كه بر مي داشتم كف مغازه صاف بود ولي به مجرد اين كه آن را روي چشم مي گذاشتم دوباره كف مغازه بالا و پايين  مي شد ، جريان را به آقاي عينك ساز گفتم ايشان هم به من گفتند كه مهم نيست چون بار اوله كه عينك مي زني اين طور مي بيني ولي بهش عادت مي كني من هم پذيرفته و پس از حساب و كتاب كردن عينك را به چشم زده و راه افتادم  و از مغازه بيرون آمدم ،‌ احساس مي كردم كه همه ي مردم به من نگاه مي كنند ، ياد حرف مادرم افتادم ، كه روز اول وقتي عينك بدون شيشه را روي چشم گذاشتم گفت : ننه ماشااله مس دكترا شدي ،‌ فكر مي كردم كه همه مي دانند براي اولين بار است كه عينك مي زنم ،‌ هنوز زمين جلو چشمم موج داشت چند قدم كه جلوتر آمدم به جوي آب كنار خيابان رسيدم ، ‌نمي توانستم فاصله قدم هايم را با جوي آب تشخيص دهم و حتي به اين فكر هم نيفتادم كه عينك را از چشمم بردارم ،‌با محاسباتي كه پيش خود كردم يك پايم را بلند كردم كه به آن طرف جوي آب بگذارم و حتي براي احتياط يك كمي هم فاصله ي قدم را زياد تر كردم كه دوچشمتان روز بد نبيند درست وسط جوي آب فرود آمدم و تمام كفش و جوراب و پاچه ي شلوار پر از آب و لجن شد ،‌ و تازه آن وقت بود كه عينك را از چشمانم برداشتم تا موقعيت خود را درست تشخيص دهم ،‌ البته كمي دير شده بود و مجبور شدم با آن وضع اسفناك تا خانه بروم ،‌فرداي آن روز به دبيرستان رفتم و همان طور كه انتظارش را داشتم به مجرد اين كه پاي من به حياط دبيرستان رسيد مثل اين كه بچه ها منتظر من بودند ،‌همه با انگشت به من اشاره        مي كردند و فرياد مي زدند عينكي . . . . عينكي . . . . جعفر عينكي و من هم كه تا بنا گوش از عصبانيت و خجالت سرخ شده بودم ، چاره اي جز  سكوت نداشتم ، تا اين كه زنگ خورد و ما به كلاس رفتيم و . . . . . . خوب رسيديم به نام داستاني كه قرار بود بنده از كتاب استاد رسول پرويزي بخوانم . . . ماجراي عينكم !!!!!  به محظ اين كه اين  كلمه كه نام داستان بود از دهان من خارج شد  شليك خنده ي بچه ها كلاس را منفجر كرد و آقاي دبير ادبيات هم كه با ديدن عينك روي چشم من حدس زده بود قضيه از چه قرار است ، با خشم فريادي زد و بچه ها را به سكوت خواند و بعد شروع كرد به صحبت كردن و آن روز زنگ انشا به زنگ تربيت و نصيحت مبدل شد و آقاي دبير ادبيات با آب و تاب فراوان در باب دوستي و احترام گذاشتن به دوستان و مسخره نكردن ديگران سحنان مبسوطي را ايراد كردند تا اين كه زنگ تفريح خورد و من هم به خيال اين كه مسئله حل شده و قضيه فيصله يافته بعد از رفتن دبير    مي خواستم از كلاس خارج شوم كه بچه ها دور مرا گرفته و دست      مي زدند و همراه با ضرب گرفتن روي نيمكت هاي چوبي كلاس        مي خواندند . . . . عينكي . . . . عينكي . . . جعفر عينكي . . . !

چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, :: 23:18 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

((ماجراي خريد ماشين))

سال 63 يا 64  بود . . . .‌ بعد از فروختن ماشين ژيان 53 كه بيچاره به اندازه ي يك وانت بار براي من در دوران ساخت و ساز خانه كار كرده بود ،  نداشتن ماشين و دوري راه خانه و محل كار، رفت و آمد ما را دچار اشكال کرده بود . به خصوص اين كه بچه ها را هم بايد به مدرسه و مهد كودك مي رساندم ، از شما چه پنهان به علت بي پولي نيز نمي شد سراغ هرنوع ماشيني رفت ، بلاخره پس از مدت ها دوندگي و به اين و اون سفارش كردن ، يكي از رفقا ماشين اوپلي را پيدا كرد كه به قول معروف به جيب من مي خورد ، همراه آن دوست سراغ ماشين رفتيم ، نگاهي به دور و بر آن انداختم . ا. . . ي . . . بدك نبود يك ماشين اوپل مدل 1968 با رنگ سبز يشمي كه سقفش نيز پنجره داشت وتصور مي كنم كه آن را نيز تازه رنگ كرده بودند ، قيمت را پرسيدم فروشنده بعد از تعارفات معمول ، قابلي نداره و جون تو و جون من گفت بخاطر گل روي فلاني چهل هزارتومن ،‌ خلاصه يكي من بگو يكي فروشنده كه با وساطت و به خاطر آشنايي با سي و چهار هزارتومان معامله جوش خورد و قرار بر اين شد كه بنده با پرداخت سي هزارتومان ماشين را ببرم و چهار هزار تومان باقي مانده را هنگام انتقال در محضر تحويل دهم ، پشت ماشين نشستم صندلي نرمي داشت ،‌استارت زدم روشن نشد ،‌ آقاي فروشنده كه خودش مكانيك بود گفت اجازه بديد ، چون چن روزه كه ماشين خوابيده          دير روشن ميشه و شروع كرد به ور رفتن با آن و بلاخره ماشين روشن و به بنده تحويل داده شد ، بنده هم به سمت خانه راه افتادم در بين راه متوجه شدم كه فرمان ماشين در اختيار من نيست و به قول معروف گيج است ،‌ به هر شكل به خانه رسيدم و شروع كردم به شستن ماشين و آن را حسابي تميز كرده و برق انداختم و بچه ها هم كلي خوشحال و ذوق زده شدند . . . . . چند روز كه گذشت به اين نتيجه رسيدم كه بايد جلوبندي ماشين را تعمير كنم ، وقتي ماشن را به تعميرگاه بردم با ناز و غمزه ي بسيار آقاي تعميركار ، روبرو شدم و اين كه وسائلش گير نمي اد و ماشين ميفته بر دل من و و و  . . . ولي بلاخره پذيرفت كه جلوبندي را باز كند و بنده هم به دنبال لوازم رفتم و با هزار بدبختي و اين جا برو آن جا برو بعد از چهار پنج روزخوابيدن ماشين و پرداخت دوهزارتومان اجرت ماشين را روشن كرده به خانه بردم . . .  . . هركس ماشين را مي ديد، تعريف مي كرد مخصوصاً از بزرگي و جاداري صندوق عقب آن كه به راستي به قول يكي از رفقا جون مي داد واسه ي اسباب كشي . و خلاصه اين كه اين ماشين توش مرا كشته بود و بيرونش مردم را . اولين روزي كه عيال را سوار كردم ،‌ تصور كردم با من قهر كرده و از من فاصله گرفته چون ماشين به قدري پت و پهن بود كه با اندازه ي دو نفر ميان ما فاصله بود. بعد از چند روز رفت و آمد متوجه مصرف بيش از حد بنزين شدم طوري كه هر سه چهار روز يك بار مجبور به زدن بنزين بودم و براي من كه با ژيان بيچاره پانزده تا بيست روز يك بار         بنزين مي زدم ، خيلي سخت بود . يواش يواش فصل سرما شروع شد و اين ماشين گنده ي پت و پهن ما هم كه مثل پنج دري هاي قديمي آن قدر سوراخ و سنبه داشت كه هر كدام براي خود كولري بود و براي سوار شدن در اين ماشين      بدون بخاري مي بايستي از لباس هاي گرم و پشمي استفاده مي كرديم و روي بچه ها پتو مي انداختيم . . . . با اولين باران به مشكل ديگري برخورد كردم و آن مشكل اين بود كه وقتي باران مي باريد آب در كشوهاي پنجره سقف جمع مي شد و با اولين تكان و يا ترمز شديد ، آب جمع شده در سقف روي سر مسافر بغل دست راننده كه معمولاًعيال بنده بود مي ريخت و اين مسئله را نيز به اين صورت حل كرديم كه روزهاي باراني عيال روي صندلي عقب بنشيند تا از ريزش آب سقف در امان باشد.

يك روز باراني وقتي از محل كار به سمت خانه در حركت بوديم و بر طبق قرار روزهاي باراني عيال روي صندلي عقب نشسته بود ، يكي از رفقا را ديديم كه بدون چتر زير باران ايستاده بود ، دلم سوخت و خواستم محبتي كرده باشم جلو پايش ايستادم و  پس از تعارفات معمول سوار شد در حالي كه متعجب بود كه چرا عيال عقب نشسته ؟

- مبارك باشه . . ماشين خوبي به نظر ميرسه ، چن خريديش ؟

- خيلي ممنون ، وا.  . .لا تا الان حدود چهل هزارتومن شده

- مدلش چيه ؟

- 1968

- خوبه مباركت باشه ، بابا بيشتر ازاين ها مي ارزه                   

و درست در همين لحظه اتومبيل جلويي ترمز كرد و من هم اجباراً به شدت پايم را روي پدال ترمز گذاشتم كه سيل آب از بالاي سقف روي سر اين دوست عزيز ريخت و وقتي با عذر خواهي و شرمندگي ، نگاهش كردم ، از فرط غيظ رنگ و رويش سرخ شده بود و در حالي كه سعي مي كرد به زور لبخند بزند گفت : اگه بيرون ماشين بودم كمتر خيس مي شدم و هنوز به مقصد نرسيده با بهانه كردن انجام كاري از ماشين پياده شد و من مي دانستم كه در دل چه بد و بيراهي را كه نثار من و ماشين نكرده است . به هر جهت مدتي را با اين اوپل 68 كه به قول بعضي ها شصت هفتاد تومن مي ارزيد گذراندم تا اين كه توي چله ي زمستان يك روز ديدم موتور جوش آورده ، با تعجب از ماشين پياده شده وقتي سر كاپوت را بالا زدم ديدم رادياتور اصلاً آب نداره و زماني كه از مغازه ي روبرو كمي آب خواستم با خنده گفت : ماشينت زمسّون رو با تابسّون عوضي گرفته . ها. . ها. .ها . و من هم با شرمساري لبخندي زده و ظرف آب را گرفته و داخل رادياتور ريختم ،‌ وقتي به محل كار رسيدم ماشين دوباره جوش آورده بود و بنده مجبور شدم جناب اوپل را به تعميرگاه ببرم كه آه از نهاد آقاي مكانيك برآمد ( البته اين نوع رفتار ها    بيشتر مخصوص مكانيك هاي شيراز است ) كه اي دل غافل وضع خيلي خرابه چه به سر اين ماشين آوردي و من كه از تعجبم دهنم باز مانده بود گفتم مگه چي شده؟

- چي مي خواسي بشه يا سيلندر تركونده و يا واشر سوزونده

- خوب خرجش چقدر مي شه ؟

- نمي دونم واله بايد وازش كنم اگه لوازمش گيرت بياد ، شايد ده پانزده هزارتومن

خشكم زده بود گفتم مطمئني ؟ با ژست مخصوص آدم هاي خيلي وارد ، بادي به غبغب انداخت و گفت : نه مطمئن نيستم تازه اين حداقل خرجه ممكنه از اين بيشتر هم بشه .

بند دلم پاره شد هرچه فكر كردم به نتيجه اي نرسيدم نه پول داشتم كه خرج ماشين كنم و نه ماشين ارزش اين قدر خرج كردن را داشت و نه اين كه مطمئن بودم در اين وضعيت مملكت كه جنگ و تحريم از هر طرفي فشار مي آورد لوازم ماشين را گير بياورم ، به هر جان كندني بود ماشين را به خانه آورده پشت ديوار خانه پارك كردم ، حدود يك ماهي گذشت و من كه تصميم گرفته بودم ماشين را با همين وضعيت بفروشم ،‌ چشم به راه مشتري كه شايد كسي پيدا شود و مرا از دست اين لاشه ي سنگين و آهنين كه مثل غمباد روي دلم افتاده بود نجات دهد . تا اين كه بلاخره پس از دوماه واندي ماشيني را که شصت هفتاد تومن مي ارزيد با تمام محسناتش ، با بدنه ي محكم و صندلي هاي نرم و صندوق عقب بزرگش ، ‌بيست هزارتومن فروختم و خود را از شر اين مركب آهنين نجات دادم و با خود عهد كردم كه :‌ اگه پول داري يه ماشين درست و حسابي  بخر ، وگرنه چشمت كور و دنده ات نرم آن قدر پياده رفت و آمد كن تا مچ پاهات ورزيده بشه . . . . !

     

 

یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, :: 22:8 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

مشتاق جمال همچو ماهش هستیم

محتاج نگاه گاه گاهش هستیــــــــــم

عمریست کـــه بسته ایم بر روزنه ها

چشمی که یقین کند براهش هستیم

چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:, :: 1:28 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

  تاریخ "تولدت" مهم نیست ، تاریخ "تبلورت" مهم است

                         اهل کجا بودنت مهم نیست ، اهل و بجا بودنت مهم است

                         منطقه ی زندگیت مهم نیست ، منطق زندگیت مهم است

                         و گذشته ی زندگیت مهم نیست ، امروزت مهمه که چه

                                 گذشته ای را برای فردایت می سازی .

 

جمعه 10 خرداد 1392برچسب:, :: 12:54 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

خدایا ما را ببخش که در کار خیر یا "جا" زدیم یا "جار"

دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, :: 21:35 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

      چه کسی می گوید که گرانی شده است ؟ دوره ارزانی است ،

      دل ربودن ارزان ، دل شکستن ارزان ، دوستی هاارزان ، دشمنی ها

      ارزان ، و شرافت ارزان ، تن عریان ارزان ، آبرو قیمت یک تکه نان

      و دروغ از همه چیز ارزانتر .... قیمت عشق چقدر کم شده است

      کمتر از آب روان ! وچه تخفیف بزرگی خورده است ، قیمت هر انسان .

 

پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, :: 11:24 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

ساقي به پياله باده كم مي ريزي

 اين ميكده را چرا به هم مي ريزي؟!

  از گردش ساغرت شكايت دارم

 آسوده بريز! بنده عادت دارم

  با خستگي آمدم؛ فرح مي خواهم

 سجاده و تسبيح و قدح مي خواهم

  ما قوم عجم به باده عادت داريم

 بر پيرمغان «علي» ارادت داريم

  بر طايفه مان نگاه حق معطوف است

 ميخانه ي شهر طوس ما معروف است

  من اهل ري ام ؛ مست ولي اللهم

 يك خمره مي ِ سفارشي مي خواهم

  در روز ازل كه دل به آدم دادند

 فرياد زدم؛ پياله دستم دادند

  فرياد زدم : علي - پناهم دادند

 اينگونه به اين ميكده راهم دادند

  با ديدن اين شوق عناياتي كرد

 لبخند علي مرا خراباتي كرد

  من مست ِ مِي ابوترابم يك عمر

 سرزنده به نشئه ي ِ شرابم يك عمر

  يك ثانيه بي شراب نتوانم زيست

نيست در مذهب ما حلال تر از مِي 

  جامي بده لب به لب، خرابم ساقي

 از مشتريان خوش حسابم ساقي

  ساقي بده باده اي كه گيرا باشد

 از خُم  كهنسال  تولا باشد

  ساقي بده باده اي كه روشن باشد

 خوشرنگ و زلال و مردافكن باشد

  زُهاد پر از افاده را دلخور كن

 با نام خدا پياله ها  را پر كن

  بد مستي ِ من قصه ي  پر دنباله است

 زيرِ سرِِ باده اي صد و ده ساله است

  اين بزم مرا اهل سخن مي سازد

 تنها مِي كوثري به من مي سازد

  من معتقدم باده سرشتي دارد

 انگور نجف طعم بهشتي دارد

  می داخل خُم سینجلی می گوید

 قُل می زند و علی علی می گوید

  هُوهُوي ِ تمام خمره ها را بشنو

 تفسير شگرف « هل اتي» را بشنو

  با تلخي اين دُرد، رطب مي چسبد

 با حال خوشم  توبه عجب مي چسبد

 گويم به تو حرف عشق بي پرده علي

 اين شور، مرا به رقص آورده علي

دارم ! با غصه و غم عجب وداعي 

 سرمست توام! چه خوش سماعي دارم!

 هوُ هوُ نكنم ؛ جنون مرا مي گيرد

 اين دل به هواي كربلا مي گيرد

  ديوانه ترم نكن، كجا مي كِشيم!؟

 سمت حرم دوست چرا مي كِشيم؟

  تا طور كشانده اي ، عصا مي خواهم

 يك تذكره ي ِ كرببلا مي خواهم

وحید قاسمی

 

شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 20:30 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

 

درون سیــــنـه ی مــــــا ســــوز آرزو ز کـــجـاست؟

ســبـو زمـــاســت ولــی بـاده ی سبو  ز کجاست؟

گـــرفـتم ایــن که جـهان خــاک و ما کف خاکــــــیم

بـــه ذره ذره ی  مــــا درد جــستــجـو ز کــجاست؟

نــــــگاه مــــا بــــه گـــــریبــان کــهـکـشان افتــــــد

جــنـون مــا زکــجـا شــور   هـای و هو   زکجاست؟

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نصیحت نامه و آدرس s.j.rakebian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 45372
تعداد مطالب : 66
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content